از خواب میپرم شب در نگاه آینه ی رنگ رنگیت میخشکد و کنایه به موهام میزند سقف اتاق روی سرم آب میرود افکار خاک خورده من درد میکشند باید پناه برم به کتابهای منزوی گوشه یِ اتاق گاهی به شعرهای خط خطی سالهای قبل گاهی به اشتباه ساعت روی میز زل میزنم به هیچ دارد نگاه مرا خیره میکند بردار دست از سرمن خواب !جادوگر! بگذار حل شوم در فال قهوه ای قابهای وارونه تا در میانِ مرگ های ساعتیم زندگی کنم سیده نصیره سجادی ۲۳:۱۷
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت